ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

عشق من و بابا

بي تو

بي تو لحظه‌ها سكوت را جار مي كشند بي تو سايه‌ها پنجه به ديوار مي كشند بي تو عقربه‌هاي خسته و تب دار پا به روي خطوط ممتد تكرار مي كشند بي تو تك تك ياخته‌هاي تنم بهر پرواز به آسمان انتظار مي كشند با تو هر آينه خاطره بود و خاطره ها عاقبت ميان شهر مرا به دار مي كشند
22 آذر 1390

دختر زرنگم

ديروز براي اولين بار با سفت كردن زانو هات داشتي براي چهار دست و پا رفتن آماده مي شدي كه البته چند ثانيه بيشتر طول نكشيد ولي خيلي خوب بود ، كلي بوسيدمت ، خودت هم خيلي ذوق مي كني ، كلاً دختر خيلي قشنگ و زرنگي هستي و من و بابا خيلي دوست داريم . ...
22 آذر 1390

شاعري

دلم كه مي گيرد .. شاعر مي شوم شاعر كه مي شوم ... چشمهايم باراني ميشود بغضي غريب عمق چشمهايم را در بر مي گيرد و نمناك مي شود ... لحظه به لحظه هايم
20 آذر 1390

دلتنگي

كاش مي شد!  انگشت را تا ته حلق فرو كرد.. و دلتنگي را بالا آورد. **دوستت دارم **
20 آذر 1390

غذا

تاريخ       اولين روزي بود كه شما غذا خوردي اون هم شام ، انقدر براي غذات دست و پا مي زدي كه نگو و نپرس ، اولين غذات فرني بود كه خيلي هم دوست داشتي، سرلاك هم دوست داري ، از همه مهمتر اينكه تو غذاهاي ما بزرگترها رو بيشتر از غذاهاي خودت دوست داري ، سيب ، گلابي ، انار ، ليمو شيرين ، نارنگي هم دوست داري و با كمال ميل ميخوري دختر كوچولوي قشنگم دوست دارم     ...
12 آذر 1390

6 محرم

ديروز رفتيم خونه دايي حسن ، دايي برات لباس گذاشته بود ما هم لباسها رو پوشونديم و كلي ازت عكس گرفتيم ، خودتم خيلي ذوق كرده بودي و لذت مي بردي  خيلي خيلي دوست دارم عروسكم ، لحظه به لحظه دلم برات تنگ مي شه ...
12 آذر 1390
1